سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس راهی را در جستجوی دانش بپیماید، خداوند راهی به سوی بهشت برایش بگشاید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» جالب..

غلام عبداللّه مبارک

عطار
نیشابورى مى گوید : عبداللّه مبارک غلامى داشت که با او قرارداد بسته بود
اگر قیمت خود را با کار کردن به من بپردازى من تو را آزاد خواهم کرد .
روزى شخصى به عبداللّه گفت : غلام تو شبانه نبش قبر مى کند و کفن اموات را
از بدن اموات بیرون مى آورد و به فروش مى رساند و از فروش کفن درهم و
دینار به تو مى پردازد ! عبداللّه از این خبر بسیار غمگین شد . شبى بدون
خبر غلام ، دنبال غلام رفت تا به گورستان رسید ، دید غلام وارد قبرى شد و
با پوشیدن جامه اى بسیار کهنه و انداختن زنجیرى به گردن صورت بر خاک گذاشت
و با نیازمندى هرچه تمام تر به درگاه بى نیاز به مناجات و دعا و گریه و
زارى مشغول شد .
عبداللّه ، با دیدن آن حال به گوشه اى خزید و آرام
آرام مشغول گریه شد . غلام تا نزدیک سحر مناجات و دعایش را ادامه داد ،
سپس از قبر بیرون آمد و رو به جانب شهر گذاشت و با رسیدن به شهر به اولین
مسجدى که رسید وارد مسجد شد و به نماز صبح ایستاد و پس از نماز گفت : اى
مولاى حقیقى من ! شب به روز رسید ، هم اکنون مولاى مجازى من از من درهم و
دینار مى خواهد . خدایا ! چاره ساز بیچارگان تویى و سرمایه بخش به مفلسان
و گدایان تویى . در آن حال نورى پدید شد و از میان نور دینارى زر در دست
غلام قرار گرفت .
 عبداللّه ، با مشاهده ى این حال بى طاقت شد، به سوى
غلام رفت و سر غلام را به سینه گرفت و گفت : هزار جان چون منى فداى چنین
غلامى باد، اى کاش تو خواجه بودى و من غلام !!
غلام، چون این وضع را
دید، گفت : خدایا ! تا الآن کسى جز تو از راز من خبر نداشت، اکنون که رازم
فاش شد این زندگى را نمى خواهم، مرا به نزد خود بر. در زمزمه و مناجات بود
که در آغوش عبداللّه جان به جان آفرین تسلیم کرد!
عبداللّه، او را با
همان جامه ى بسیار کهنه دفن کرد. همان شب رسول خدا (صلى الله علیه وآله و
سلم) را در خواب دید که با حضرت ابراهیم بر براقى سوارند و به سوى او مى
آیند، چون به عبداللّه رسیدند فرمودند : چرا آن دوست و محبوب ما را با
جامه ى کهنه به خاک سپردى ؟!!


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ( شنبه 87/7/20 :: ساعت 11:36 صبح )
»» جالب..

دستان دعا کننده

این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در یک
دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای
امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار
سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت
دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بجه) رویایی را در سر می پروراندند. هر
دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که
پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک
شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه
قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر
دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از
آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق
فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه
دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر
برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4
سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و
جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر
استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای
خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده
دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک
ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به
برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده
بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم
حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی
و من از تو حمایت می کنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود
برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:
نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به
چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی
توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه
بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد
شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه
دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر
خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها
نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی
او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
یک روز آلبرشت دورر
برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان
پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود،
به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما
جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "
دستان دعا کننده" نامیدند.
ا

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ( شنبه 87/7/20 :: ساعت 11:34 صبح )
<      1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

عاشقانه
lمجنون لیلی...
پند..
بخوانید...
جالب..
جالب..
خدایا به من بیاموز...
یادم باشد...
بیدارم ومی بینمت...
گنجشک وخدا..
دلی شکسته...
منزل خدا
وداع با رمضان(صحیفه سجادیه)
منزهی تو...
بی تو
[همه عناوین(19)]

>> بازدید امروز: 2
>> بازدید دیروز: 2
>> مجموع بازدیدها: 64474
» درباره من



» پیوندهای روزانه

هستم وهستیم [76]
[آرشیو(1)]

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
محرما نه
تا ریشه هست، جوانه باید زد...

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» طراح قالب